یه دوست معمولی وقتی میاد خونت، مثل مهمون رفتار میکنه
یه دوست واقعی درِ یخچال رو باز می کنه و از خودش پذیرایی می کنه یه دوست معمولی هرگز گریه تو رو ندیده یه دوست واقعی شونه هاش از اشکای تو خیسه یه دوست معمولی اسم کوچیک پدر و مادر تو رو نمی دونه
یه دوست واقعی اسم و شماره تلفن اونها رو تو دفترش داره یه دوست معمولی یه دسته گل واسه مهمونیت میاره
یه دوست واقعی زودتر میاد تا تو آشپزی بهت کمک کنه و دیرتر می ره تا به کمکت همه جا رو جمع و جور كنه یه دوست معمولی متنفره از این که وقتی رفته که بخوابه بهش تلفن کنی
یه دوست واقعی می پرسه چرا یه مدته طولانیه که زنگ نمی زنی؟ یه دوست معمولی ازت می خواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزنی
یه دوست واقعی می خواد مشکلاتت رو حل کنه یه دوست معمولی وقتی بینتون بحثی می شه دوستی رو تموم شده می دونه
یه دوست واقعی بعد از یه دعوا هم بهت زنگ می زنه یه دوست معمولی همیشه ازت انتظار داره ![]()
چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:دوست معلول من,معلول,خواندنی,زیبا,دوست,خانواده,قلب, :: 15:31 :: نويسنده : مهگامه
سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: "پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم".
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: "ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم".
پسر ادامه داد: "ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی کند".
پدرش گفت: "ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند".
پسر گفت: "نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند".
آنها در جواب گفتند: "نه؛ فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی".
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
پسر آنها یک دست و پا نداشت...
حتی زمانی که تردید داریم، قلب ما در یقین است!!!
![]()
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:رفتن,جدائی,جدایی,عشق,عاشقانه,دوست,دوست داشتن,دختر,پسر,زن,مرد,هجر,خزون,پاییز,غر,ب,رد پا,خاطره,ما,محبت,فراموش,انتظار, :: 22:25 :: نويسنده : مهگامه
|