سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:پدر,پسر,فرزند,مادر,دختر,پیر,مسن,سال,سن, کودک, :: 15:55 :: نويسنده : مهگامه
فرزند عزیزم
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی اگرهنگام غذا خوردن ، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگرصحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن به یاد بیاور ، وقتی کوچک بودی ، مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم وقتی نمی خواهم به حمام بروم ، مرا سرزنش نکن وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز ، سئوالاتی می کنم با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی ، حافظه ام یاری نمی کند ، فرصت بده وعصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند ، دستانت را به من بده ... همانگونه که تو اولین قدم هایت را درکنار من برداشتی زمانی که می گویم دیگر نمی خواهم زنده بمانم و می خواهم بمیرم ، عصبانی نشو ... روزی خود می فهمی ازاینکه در کنارت و مزاحم تو هستم ، خسته وعصبانی نشو یاریم کن ، همانگونه که من یاریت کردم کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو ، این راه را به پایان برسانم فرزند دلبندم ، دوستت دارم
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:رفتن,جدائی,جدایی,عشق,عاشقانه,دوست,دوست داشتن,دختر,پسر,زن,مرد,هجر,خزون,پاییز,غر,ب,رد پا,خاطره,ما,محبت,فراموش,انتظار, :: 22:25 :: نويسنده : مهگامه
یکی یک جایی گفته بود آدمها آنی نیستند که لحظه ی آخر ارتباطشان با ما نشان می دهند... همانی هستند که در طول رابطه بوده اند.اما تو.... تو و آخرین نگاهت از یک ماه پیش شده آخرین چیزی که برای من بود. وقتی گفتم منتظرم زود خوب بشوی.... نگاهت.... آن نگاه غمگین نا امیدت دست شسته از دنیا آماده برای رفتن. خودم را به ندیدن زدم. به زمین انداختم چشمهای خیره ای را که داشت از نگاه تو حرف رفتن را می خواند.
یک ماه است هر روز یادت می افتم ... و نگاهم را بر زمین می کوبم. از ترس.... از ترس خواندن نگاهت ... از ترس رفتنت....
اما تو رفتی.... رفتی.... رفتی.... خوب نشدی....
من با اینهمه انتظار چه کنم؟
با اینهمه دردی که از چشمهایت به چشمهایم و به تمام وجودم آوار شده چه کنم؟ بگو.... بگو تنها چه کنم؟
بگو چطور پاهایم را بردارم بیایم تو را به خاک بسپارم .... برای همیشه یادت را با خودم داشته باشم .... آنهم یادی از یک نگاه امید از دست داره را؟
منبع : وبلاگ پندارهای آرایه
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:دختر,دختر بودن,معایب,فواید,اثر,آثار,پسر,جامعه,اجتماع, :: 22:21 :: نويسنده : مهگامه
دختر بودن یعنی تمام عمر پای آینه بودن!
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:شیمی درمانی,سرطان,ریزش,خواندنی,زیبا,آرزو,دختر,جوان,واقعی,تلخ, :: 22:1 :: نويسنده : مهگامه
آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد. آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟ آبجی بزرگه گفت: م م م راست! آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا... بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت! آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که!! آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت: خوب اشکال نداره... دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت. دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی؟ آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه! بعد سه تایی زدن زیر خنده: آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی...
منبع : دوستفا
دوستای عزیزم! خیلیها هستن که دلشون میخواد به جای ماباشن و در انتظار یک حرف هستند که دریچه امیدشون رو به زندگی و زنده بودن بازتر کنه! به اینکه میتونن بیشتر نفس بکشن! شاید گاهی اسمش رو معجزه میذارن! گاهی شانس،گاهی لبخند خدا، گاهی پیشرفت علم، ... اما اونچه در تمام اونها همرنگه، امید به خداست... اونها خوب میدونن که اگه اون بخواد، همه چی عوض میشه و اون چیزی که آدمها بخاطر عجز خودشون بهش معجزه یا شانس میگن، اتفاق میفته... خانواده هاشون، روزها و ماهها و سالها صبر میکنن، دعا میکنن، پای هر حرفی و مقاله ای یا پیشرفتی که میشنون، یه دنیا امید به دلشون میریزن و به دنبالش حتی تا اونور دنیا هم میرن! میلیونها خرج میکنن، وسیله میفروشن، به این امید که شاید بتونن بیشتر فرزندشون،مادرشون،پدرشون،همسرشون رو کنارشون داشته باشن! آرزوهای بزرگ برای اونها معنی نداره! دل به آرزوهای کوچیک و ساده میبندن! به نفس کشیدن، خندیدن، بازی کردن، حرف زدن، به مثل دیگرون بودن و عادی بودن! به چیزایی که ما داریم و حتی بهشون فکر هم نمیکنیم! نه تنها شکر نمیکنیم، بلکه با زیاده خواهیهامون اونها رو فراموش میکنیم... کاش به خودمون بیایم و بعد از شکر اونچه داریم، از خدا بخوایم که به همه سلامتی و آرامش روان عطا کنه!... یک زندگی رو زندگی کنیم و به دیگرون هم ببخشیم!... |