چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:پیشینه,بیوگرافی,بزرگان,هنرمندان,هنرشیشه,بزرگ,مشاهیر,معروف,مشهور,رئیس جمهرو,گذشته,ریشه,هویت, :: 22:19 :: نويسنده : مهگامه
میرزا تقی خان امیر کبیر.............صدر اعظم ناصرالدین شاه .......... منشی ![]()
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:بزرگان,فلسفه,فلاسفه,داستان جالب,عالمان,علم,هنر,موسیقی,ادب,شعر,مشاهیر, :: 22:46 :: نويسنده : مهگامه
ادیـــســـــــــون اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد... اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط رای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود... پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!! پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! مکالمهاى بين لئوناردو باف و دالايىلاما لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست: «هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد.»
پــــــروفســـــــــــــــــور حســــــــــــــابی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
![]() ![]() ![]() البـــــــرت انشـــــتیـــن می گویند: “مریلین مونرو ” یک وقتی نامه ای به ” البرت اینشتین ” نوشت: فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو. . . چه محشری می شوند!
آقای “اینشتین”در جواب نوشت: ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم.
واقعا هم که چه غوغایی می شود! *ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود!!!!!!! جـــــرج برنــــــارد شــــاو روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:«شما برای چی می نویسید استاد؟ »
برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان» نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! » وبرنارد شاو گفت: *«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!!!! ![]() ![]() ![]() چــرچــــــــــیل
یه روز چرچیل در مجلس عوام سخنرانی داشت. یه تاکسی می گیره، وقتی به محل می رسن، به راننده میگه اینجا منتظر باش تا من برگردم.
راننده میگه نمیشه، چون میخوام برم خونه و سخنرانی چرچیل را گوش کنم. چرچیل از این حرف خوشش میاد وبه راننده ۱۰ دلارمیده. راننده میگه: *گور بابای چرچیل، هر وقت خواستی برگرد!!!! ![]() ![]() ![]() چــرچــــــــــیل
نانسى آستور – (اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر
راه یافته و این موفقیت را در پى سختکوشى و جسارتهایش بدست آورده بود) - روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل رو کرد و گفت:من اگر همسر شما بودم توى قهوهتان زهر مىریختم. چرچیل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقیر آمیز): *من هم اگـر شوهر شما بودم مىخوردمش!!!!!!!!!!!!!!! ![]() ![]() ![]() چــرچــــــــــیل
میگن یه روز چرچیل داشته از یه کوچه باریکی که فقط امکان عبور یه نفر رو داشته… رد می شده…
که از روبرو یکی از رقبای سیاسی زخم خورده اش می رسه… بعد از اینکه کمی تو چشم هم نگاه می کنن… رقیبه می گه من هیچوقت خودم رو کج نمی کنم تا یه آدم احمق از کنار من عبور کنه…!!!
چرچیل در حالیکه خودش رو کج می کرده… می گه: *ولی من این کار رو می کنم!* ![]() ![]() |