سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:پدر,پسر,فرزند,مادر,دختر,پیر,مسن,سال,سن, کودک, :: 15:55 :: نويسنده : مهگامه
فرزند عزیزم
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی اگرهنگام غذا خوردن ، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگرصحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن به یاد بیاور ، وقتی کوچک بودی ، مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم وقتی نمی خواهم به حمام بروم ، مرا سرزنش نکن وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز ، سئوالاتی می کنم با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی ، حافظه ام یاری نمی کند ، فرصت بده وعصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند ، دستانت را به من بده ... همانگونه که تو اولین قدم هایت را درکنار من برداشتی زمانی که می گویم دیگر نمی خواهم زنده بمانم و می خواهم بمیرم ، عصبانی نشو ... روزی خود می فهمی ازاینکه در کنارت و مزاحم تو هستم ، خسته وعصبانی نشو یاریم کن ، همانگونه که من یاریت کردم کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو ، این راه را به پایان برسانم فرزند دلبندم ، دوستت دارم ![]() خداوندا… اگر یک نگاهی به من بیاندازی، میبینی که دستهایم را تا جایی که کت و کول و استخوانهای کتفم اجازه داده به سمت درگاهت دراز کردهام و دارم دعا میکنم… برای خودم که نه… برای پسرم… آخر میدانی چیست؟ اوضاع دنیا خیلی خراب شده… آنروزی که تصمیم گرفتیم بچهدار بشویم، هنوز چمنزار دنیا، لجنزار نشده بود… گفتیم بچه میآید، دور هم هستیم… تخمه میشکانیم، پوشک عوض میکنیم، چایی میخوریم، پوشک عوض میکنیم، تام و جری میبینیم، باز پوشک عوض میکنیم… و الخ…آن روز هنوز به اقتصاد دنیا ریده نشده بود (خدا ببخش دهن لقی من را)… کلا “خرهای” دنیا اینقدر خر نبودند… حالا که دنیا را داری مثل شربت خاکشیر با قاشق به هم میزنی، به فکر پسرک ما هم باش… ![]() به این لینک تشریف ببرین ![]() ![]() |